از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و به من پیوسته می گفت : « تو فقط پا بزن ».
من نگران و مظطرب بودم پرسیدم « مرا به کجا می بری ؟ » او فقط خندید و جواب نداد و من کم کم به او اطمینان کردم !
وقتی می گفتم : « میترسم » . او به عقب بر میگشت و دستانم را می گرفت و من آرام می شدم .
او مرا نزد مردمی میبرد و آنها نیاز مرا بصورت هدیه میدادند و این سفر ما، یعنی من وخدا ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم .
خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است؛ بنابراین من بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبک تر است .
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم؛ فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند؛ اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد و خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک پرواز کند.
ومن دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم و من دارم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و من هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم؛ او فقط لبخند میزند و می گوید : پابزن
شرمنده دیر به دیر آپ میشم،چند روزی رفتم مسافرت![]()
وقتی میری سفر با فامیل ها بیشتر در ارتباطی ،سر آدم شلوغ میشه ،دیگه وقت نداری بیای یه سر به وبت بزنی
وقتی با فامیل ها دور هم جمع میشیم و حرف میزنیم حرفهای زیادی رد و بدل میشه
یکی بچه داره،نگران آینده ی بچشه![]()
یکی از دست گرونی میناله![]()
![]()
یکی دیگه میگه چقدر وضعه جامعه خراب شده اصلا امنیت نداریم
یکی هم از سیاست بازی دولت مردامون خوشش نمیاد
یکی هم میگه کی گفته کشورمون داره پیشرفت میکنه ،بدتر داریم حقیر تر میشیم وقتی مارو تحریم میکنند
باز یکی دیگه میگفت باید رفراندم بزارند همه چی دسته یه قدرته و دیکتاتوری الآن...
خلاصه سرتو درد نیارم، بازم بود ولی کوتاش کردم
منم فقط گوش میدادم.......................
شما موجود زنده عزیز،آیا این حرف هارو تو جمع دوستاتو فامیل میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چی جوابشون میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوچرخه سواری با خدا
وقتی قدرت فهم من بیشتر شد؛ به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند.
نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم؛ از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد؛ زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد؛ وقتی کنترل زندگی دست من بود من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر می رفتم.
اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت؛ او بلد بود...
مردم چه میگن؟!.......
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!.... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
بی حجابم.......
چون فکر می کنم با دیدن زیبایی هام از من چیزی کم نمی شه!
چون این طوری بهتر زیبایی ها و اهمیت من به بقیه اثبات می شه!
چون هیچ کسی به من نمیگه فقط به من زیبایی هاتو نشون بده!
چون بزرگترانم هم از دیدن زنها و دخترای بی حجاب لذت می برن، رو من غیرت و سختگیری ندارن!
چون اعتقادی به این که خدا برای زیبایی هایی که به من داده یک وقتی از من سوال می کنه، ندارم!
چون اصلاً اعتقادی به روز جزا ندارم! و همش همین دو روز خوشی دنیاست که مهمه!
چون به نظر من کسانی که نمی تونن از نشون دادن خودشون بگذرن، از کسایی که به خاطر خدا از این میل نفسانی می گذرن، با اراده ترن!
چون تمام اهمیت زن به نشون دادن زیباییشه و هرچه زنی زیباتر به نظر برسه زن بهتریه، پس باید زن زیبایی هاشو بیشتر بیرون بریزه!
چون زنی خوبه که نگاههای آتشین و هوس آلود بیشتری را سیراب کنه اون هم با بنزین!
چون مردها زن هایی رو دوست دارن که به همه تعلق دارن!
چون زن باید این قدر همگانی باشه که غیرت را در اطرافیانش ریشه کن کنه!
چون زن باید با مسخره کردن حجاب با بی حجابیش، نشون بده که به قرآن و آیات محکماتش اعتقادی نداره!
چون زن هرچه که بیشتر حواس خودش و مردان بیشتری را پرت کنه، با بهم زدن جامعه و خیابون و دانشگاه و محل کار، خدمت بیشتری به جامعه کرده!!
چون اگر حجاب خوب بود، هنرپیشه های غربی و زنان کشورهای پیشرفته از آن استفاده می کردن مخصوصاً توی این همه فیلمهای خارجی!!
چون اگر باحجاب باشم دیگه برنامه های من و تو و فارسی وان و ماهواره به دلم کوفت می شن!
چون دوست ندارم کسی تو کارم دخالت کنه، با این کار همه رو سرجاشون مینشونم!
چون دست خودم نیست، سلول به سلول تنم نگاه مردان چشم چران و هوسران را طلب می کنه!!!
چون دنیا رو باید دریافت و آخرت را کی دیده!! تازه خود خدا مقصره که این میل خود نمایی رو تو تمام موجودات گذاشته!!!
چون به مرگ اعتقاد ندارم و این که قراره گوشت و پوست و چشم و مو و ابروم توی قبر خوراک حشرات بشه و متلاشی شن!
چون الگوی من حضرت زهرا نیست که بخوام مثلش زندگی کنم، بلکه الگوی من زنان امروزن همون کسانی هستند که دشمن حضرت زهرا و عفاف و حجابش هستند.
چون با این کار متلک های بیشتری بهم میگن که همچین حالم جا میاد!!
چون احساس می کنم اگر مردی با دیدن زیبایی های بدن بی حجابم، زنش از چشمش بیفته، تونستم کار مفیدی بکنم!
چون اگه پسری با دیدن من به هزارتا گناه بیفته، قدرتم رو تونستم ثابت کنم!
چون هر تق تق کفشم و هر ترمز و هر تصادفی که برای من می شه، نقش پررنگم را در جامعه ثابت می کنه!
راستی به نظر شما چه جواب هایی رو جا انداخته؟! شما بگید من اضافه کنم:...
نخونی عمرت بر فناست
- خواب بدی دیدم.
- چی ؟؟؟
- خواب دیدم هر دو می میریم/
- یعنی چی؟ خدا نکنه.
- یعنی از این دنیا می رویم و همه چیز تمام می شود.
- وای یعنی دیگه در مایع آمنیوتیک شناور نیستیم؟
- درست حدس زدی در هوا خفه می شیم فکرش و بکن هوا !
- ای وای من از مرگ می ترسم. دیگه چی دیدی؟
- این قسمتش هم ترسناکه! در خواب دیدم که همین بند نافم را یک آدم خطرناک با قیچی برید و تازه مادر بی محبت و بی وفای ما هم بعدا ازش تشکر هم می کنه... می میریم غریبانه و بی غمخوار.
- من هم یادم اومد یک بار خواب دیده بودم که بعد از مرگ مجبورمون می کنند با همین دهان باید حرف بزنیم و باید با همین دهان غذا بخوریم (الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُکَلِّمُنَا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ.../ سوره یس56)
- پس تو هم اینا رو دیدی ! مرگ خیلی ترسناکه خیلی... اما میدونی قبل از اینکه با دهنمون چیزی بخوریم چی میشه؟
- نه؟
- میزننمون!
- اِ ؟! راست میگی؟ چرا؟!
- [با طعنه]حتما میگن برامون لازمه برامون خوبه
- کجاش خوبه؟ اینکه بزنن خوبه؟... حالا کی میزنه؟
- همون آدم خطرناکه که بند نافمون رو قیچی می کنه! همون!
اما جنین ها نمی دانند که تمام شدن زندگی جنینی مرگ تلخ و رنج آوری نیست بلکه یک تولد است و پنجره ای روبه کمال.
زیاد شنیده اید که مرگ و تولد دو روی یک سکه هستند و همیشه مرگ مقدم بر حیات است در سوره ی مُلک هم می خوانیم:
خَلَقَ الموتَ و الحیاة...
مگر طبیب مهربان [همان آدم خطرناک از منظر جنین] چه می کند؟ جز این که جنین را از دنیایی کوچک جدا می کند دنیایی که در فکر او همه چیز است و پاک و تمیز ولی در واقع کوچک است و محدود و ... ،
جنین با یک طناب متوسط 50 سانتی به یک سیستم وابسته و متصل است ، استقلال ندارد و... اون طناب مناسب محیط بزرگ و مسیر رشد و تعالی نیست و...
پس لازمه که جنین تلنگر بخوره ، لازمه که طناب دلبندش رو فراموش کنه
و به زندگی واقعیتر فکر کنه.
و بهتر که نترسه!
به راستی چقدر از تصورات و نگرانی های ما در مورد مرگ ، قبر ، برزخ و قیامت و... از این جنس همین نگرانی های وهم آلود و جاهلانه است؟ در حالی که نترسیدن از مرگ نشانه دوستی با خدا و ایمان است.
شهاب مرادی

طوطی شکایـتـ کرد و زیـبا شد
وکلـاغ به رضای خـدا راضیـ شد

اکنون طـوطـی در قــفــس و کلاغ آزاد است.....
بهشت و جهنم
دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند . مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد ، خداوند گفت : "تو جهنم را دیدی ، حال نوبت بهشت است" ، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد ، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود ، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز ، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده ، می گفتند و می خندیدند،
مرد روحانی گفت :
"خداوندا نمی فهمم؟!" ، خداوند پاسخ داد : "ساده است ، فقط احتیاج به یک مهارت دارد ، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند ، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند !" هنگامی که موسی فوت می کرد ، به شما می اندیشید ، هنگامی که عیسی مصلوب می شد ، به شما فکر می کرد ، هنگامی که محمد (ص) وفات می یافت نیز به شما می اندیشید ، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند ، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید ، که به همنوع خود مهربانی نمایید ، که همسایه خود را دوست بدارید ، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد .
پند لقمان
امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست
ابراز عشق
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

یک روزی حیا آنقدر بازارش گرم بود که هر کسی چشم داشت ، چشمداشت نداشت
یک روزی آنقدر مقید بودیم که اگر باران نمی آمد با یک امن یجیب باران را می آوردیم
یک روزی اگر کسی نمی توانست روزه بگیرد علنی نمی خورد ، به جای خلوتی پناه می برد و روزه را یواشکی می خورد و چقدر استغفر الله می گفت و شبهای قدر با گریه روزه ای که بر ذمه اش نبوده توبه می کرد
یک روزی شرع اسلام برایمان آنقدر ارزش داشت که همه حساب سال داشتند و مقید به زکات و خمس
یک روزی نماز خواندن سر وقت آنقدر اهمیت داشت که خوب و بد بودن را با آن می سنجیدند
امروزه بازیکن تلوزیون که همه و همه او را به عنوان بمب خنده می شناسند با سگ خود را معرفی می کند
امروزه پشت صحنه ها به قدری زشت شده که وقتی عکسی از آنها منتشر می شود با خود می گویی با فتوشاپ درستش کردند
امروزه حیا با خیلی از خانه ها خداحافظی کرده و جای خود را به دجال خانه (ماهواره ) داده و چقدر پدر و مادر و خانواده ها دسته جمع بی حیاحی را می بینند و سکوت می کنند
امروز نماز خواندن اول وقت خیلی جاها تمسخر را در پی دارد و زرنگ بودن و پول در اوردن حرام مدح می شود
امروزه کسی باران نمی خواهد ، خوب است سنگ نمی بارد
امروزه بی حجابی چنان مد شده است که خانواده ها از هم گوی سبقت می گیرند
خوشحال میشم نظر قشنگتو در مورد این مطلب بدی
زن و مرد
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....
لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
داستانک.کام
زن زیبا
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند:...
فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید.
اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند : کاملا متوجه شدیم...
میگویند :
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
داستانک.کام
زن مؤمنه از طرز حجابش پیداست
کسی که در قفس غرب استحاله شود به پنجه هوس غربیان مچاله شود
در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن
زلف خود از روسری بیرون مریز در مسیر چشمها افسون مریز
یاد کن از آتش روز معاد طره گیسو مده در دست باد
خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاشترگویم عروسک نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین یک نظر عکس شهیدان را ببین
خواهر من این لباس تنگ چیست ؟ پوشش چسبان رنگارنگ چیست ؟
پوشش زهرا مگر این گونه بود!
خواهرم این قدر طنازی مکن با اصول شرع لجبازی مکن
در امور خویش سرگردان نشو نو عروس چشم نامردان مشو
پدرم گفت پدر جان زن اگر زن باشد شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد
پدرم گفت که ای دخت نکو بنیادم زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم
هدف دشمن سنگ افکن، پیشانی ماست کسب جمعیتش از زلف پریشانی ماست
پدرم گفت گل از رنگ و لعابش پیداست زن مؤمنه از طرز حجابش پیداست
(شعر از مرحوم آقاسی)
(طلاق برنامه ریزی شده !)

با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگینشان نجات یابند !
باران ،بوی ديوارهای کاهگلی را بيدار کرده

بيا دست در دست هم
قلبهايمان را
زير باران
به گردش ببريم
دل ما از سنگ نيست
دل ما کاهگلی ست
صميمانه
ساده
روستايی
بگذار تا باران
بوی قلبهای ما را بيدار کند
بگذار با باران
ما به جايی برويم
که نيازی نيست به چتر
که در آن ييلاق سبز عشاق
نياز همگان
باران است
ما که دلمون پاکه
پس این که میگن من دلم پاکه ولی حجاب نداره در واقع یکی از آثار پاکی دل را به همراه خودش نیاورده و من از کجا بفهمم دلش پاک است؟

کمبود مرد
دختر محجبه ای با ظاهر ساده از خیابان می گذشت پسرکی گستاخ از پیاده رو داد زد و به او گفت: چطوری سیبیلو؟!
دخترک با خونسردی کامل تبسمی کرد و گفت: ...
وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می کنی و گوشواره میزاری منم
مجبورم سیبیل بزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نکنه!!!
http://3saleeh.blogfa.com
جايي براي ماندنم نيست .... زمين برايم تنگ است .... مي خواهم پرواز کنم .....
لرزان است. با دستان عاشقت
سرآپرده زندگيم را روشن كن و
معنا بخش

فرشتگان روزي از خدا پرسيدند : بار خدايا تو كه بشر را اينقدر دوست داري غم را ديگر چرا آفريدي؟ خداوند گفت: غم را بخاطر خودم آفريدم چون اين مخلوق من كه خوب مي شناسمش تا غمگين نباشد به ياد خالق نمي افتد
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او جويا شدند: مرد گفت کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
خدا را شکر...

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
شکر شکر خدا را شکر
هشدار جدی به دختران مجرد
نازنین جین هو یانگ: ۲ سکه بهار آزادی،
صاحب آپارتمان شخصی در پكن، دختر حاجی...
سارا شان جان هو: ۲ سکه بهار آزادی،
Miss Word 2009چین، دكترای هوا فضا
لاله تانگ یو شوآ: ۱سکه بهار آزادی،
بابا ننه پول دار، مطیع و سربه راه تضمینی
مهتاب سان شی مون: ۴سکه بهار آزادی،
سونیتا جینگ مین: ۳ سکه بهار آزادی،
تك فرزند مادرمرده
مژده اون چون: 5 سکه بهار آزادی،
با ارائه رضایت قبلی جهت زن دوم
گرمت نمیشه با چادر؟
![[تصویر: chador.jpg]](http://kheymegahabalfazl.persiangig.com/pic/mazhabi/chador.jpg)
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.
دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد میزد با افسوس گفت:
توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟
از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس...تو گرمت نمیشه بچه؟
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره ی روسریش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
چرا گرممه.
ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره...
دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت...
چند می فروشی؟
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
آفرین ، به به ،هلو یعنی همین

|
بعد از افطاری ،همین یکشنبه شب |
|
رفته بودم منزل مشتی رجب |
|
در حدود هشت یا نه هفته بود |
|
همسرش از دار دنیا رفته بود |
|
تسلیت گفتم که غمخواری کنم |
|
این مصیبت دیده را یاری کنم |
|
رفت و ظرفی میوه آورد آن عزیز |
|
با ادب بگذاشت آن را روی میز |
|
در همین هنگام آمد خا له اش |
|
خاله ی هشتاد یا صد ساله اش |
|
او زبان بر حرف و بر صحبت گشود |
|
من حواسم پیش ظرف میوه بود |
|
در میان حرف او گفتم چنین |
|
آفرین ، به به ،هلو یعنی همین |
|
ناگهان آن پیرزن از جا پرید |
|
از ته دل جیغ ناجوری کشید |
|
داد زد الاف بودن تا به کی |
|
هی به فکر داف بودن تا به کی |
|
یک کم آدم باش این هیزی بس است |
|
داستان گربه و دیزی بس است |
|
مردکِ کم جنبه ی بی چشم و رو |
|
تو غلط کردی به من گفتی هلو |
مصطفی مشایخی
خط قرمزها را شما تعیین میکنید!
![]()


یکی بود، یکی نبود. اگر هم بود، کسی نبود.